سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، بنده ای را دوست دارد که چون بفروشد، آسانگیر باشد ؛ چون بخرد، آسانگیر باشد ؛چون قضاوت کند، آسانگیر باشد ؛ و چون قضاوت بخواهد، آسانگیر باشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
تنهایی
درباره



تنهایی


سحرشفیعی
پیوندها
منطقه و جهان آبستن حوادث خوش یمن
هم نفس
KING OF BLACK
سفیر دوستی
.: شهر عشق :.
فرق بین عشق و دوست داشتن
هگمتانه
مشاوره - روانشناسی
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
دانلود هر چی بخوایی...
Dark Future
Manna
مردود
جام جهان نما
گروه اینترنتی جرقه داتکو
زمزمه ی کوچه باغ شاه تور
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
گروس سرای آشنا
ایرانی یعنی عشق
اصولی رایانه
پرسپولیس
کلبه ی عشق
راهی به سوی اینده
ایرانیان ایرانی
باشگاه پرواز
سکوت پرسروصدا
عاشق دربدر
نبض شاه تور
صل الله علی الباکین علی الحسین
متالورژی_دانلودکده ی مهندسی متالورژی Rikhtegari.ir
غلط غو لو ت
آزاد اندیشان
وبلاگ هواداران محسن یگانه
شهد
من + تو = ما
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
الکتروتکنیک
جیگر نامه
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
محبت و عشق
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
پسری ازنسل امروز
شقایق.......گل همیشه عاشق
عسل....
جبهه مدیریت
ایران در پیچ و خم تاریخ
خریدار غروب
عاشقانه
فروشگاه اینترنتی نشریه ی دوستی شعبه یک
عشق نردبانی برای لمس رویا ها
یکی بود هنوزهم هست
شاخه شکسته
چاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
عاشق تنها....
رویاهای یک عاشق
نیروی هوایی دلتا ( آشنایی با جنگنده های روز دنیا )
music 90
یه دختر تنها
تنهایی من
دیار غم
حروفهای زیبای انگلیسی
آبی های لندن
جوجواستان
علاقه به کف پا و فلک
پلنگ صورتی
روژمان

خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال

 کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد

 دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...


کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود


همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک

 باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن

 دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز

 هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین

باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم

 احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم.


بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده

رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس

 نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم

 بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند...


پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای

دیگربود و روبرویم پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت

 پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که

 ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله

 می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت

.
مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...


و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم...


کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی

 رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که

بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران

...

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سحرشفیعی 90/11/22:: 10:37 صبح     |     () نظر