سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل ها بر دوستی آن که به آنها نیکی کند و دشمنی آن که بدان ها بدی کند، سرشته شده است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
تنهایی
درباره



تنهایی


سحرشفیعی
پیوندها
منطقه و جهان آبستن حوادث خوش یمن
هم نفس
KING OF BLACK
سفیر دوستی
.: شهر عشق :.
فرق بین عشق و دوست داشتن
هگمتانه
مشاوره - روانشناسی
دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
دانلود هر چی بخوایی...
Dark Future
Manna
مردود
جام جهان نما
گروه اینترنتی جرقه داتکو
زمزمه ی کوچه باغ شاه تور
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
گروس سرای آشنا
ایرانی یعنی عشق
اصولی رایانه
پرسپولیس
کلبه ی عشق
راهی به سوی اینده
ایرانیان ایرانی
باشگاه پرواز
سکوت پرسروصدا
عاشق دربدر
نبض شاه تور
صل الله علی الباکین علی الحسین
متالورژی_دانلودکده ی مهندسی متالورژی Rikhtegari.ir
غلط غو لو ت
آزاد اندیشان
وبلاگ هواداران محسن یگانه
شهد
من + تو = ما
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
الکتروتکنیک
جیگر نامه
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
محبت و عشق
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
پسری ازنسل امروز
شقایق.......گل همیشه عاشق
عسل....
جبهه مدیریت
ایران در پیچ و خم تاریخ
خریدار غروب
عاشقانه
فروشگاه اینترنتی نشریه ی دوستی شعبه یک
عشق نردبانی برای لمس رویا ها
یکی بود هنوزهم هست
شاخه شکسته
چاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
عاشق تنها....
رویاهای یک عاشق
نیروی هوایی دلتا ( آشنایی با جنگنده های روز دنیا )
music 90
یه دختر تنها
تنهایی من
دیار غم
حروفهای زیبای انگلیسی
آبی های لندن
جوجواستان
علاقه به کف پا و فلک
پلنگ صورتی
روژمان

دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش

 می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد...

 کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش

 بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق،

 وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای

 عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر

قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم

 چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد

 نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از

عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را

 که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

من بنده عشقم، بنده عاشقی...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سحرشفیعی 90/11/22:: 10:39 صبح     |     () نظر

خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال

 کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد

 دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...


کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود


همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک

 باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن

 دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز

 هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین

باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم

 احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم.


بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده

رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس

 نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم

 بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند...


پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای

دیگربود و روبرویم پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت

 پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که

 ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله

 می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت

.
مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...


و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم...


کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی

 رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که

بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران

...

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سحرشفیعی 90/11/22:: 10:37 صبح     |     () نظر

راســـــــــــــــت می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق

می افتد من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم زمانی

 که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم

 می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم

 که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی

 شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر

 رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه

 کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سحرشفیعی 90/11/22:: 10:34 صبح     |     () نظر

 

 

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ،   

از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن

حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!

نگو میروی تا من خوشبخت باشم ،

نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم...

نگو که لایقم نیستی و میروی ،

نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی....

این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست....

راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ،

بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!

راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ،

بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی

برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ،

از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم

سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند،

در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!

برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !

حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،

تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی....

حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ،

تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن

بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم ...

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سحرشفیعی 90/11/16:: 2:16 عصر     |     () نظر



بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...

اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم

باور نمیکنم اینک بی توام

کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی

تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،  

تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم

در حسرت چشمهایت هستم ، 

چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده

در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،

هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سحرشفیعی 90/11/16:: 2:14 عصر     |     () نظر