... گچ در دستانم به لرزش افتاد و به یکباره تمام ذهنم خالی از هر موضوع شد ! سر به تخته گذاشتم !
آری صدای تخته سیاه کلاس بود.
او پرسید : آیا به شاگردانت علم را می خواهی اثبات کنی ؟
یا فرمول را اثبات کنی ؟
یا خود را بر آنها اثبات می کنی ؟
گفتم جمع و منها مساوی و نا مساوی جذر و قدر مطلق ...
گفت : اینها حاصلی اعتباری دارند محصول چیست ؟
گیج ماندم !
گفتم : تو بگو چگونه محصول یابم ؟
من که در تمام کلاسهایم خود را درس داده ام !
و گفت : خود را مرور کن !
و بیاب
جمع شو با خیر
و منها از شر
ضرب شو به توان برسی
تقسیم شو به عدالت
جذر شو با افتادگان تا قدر یابی قدری مطلق !
مگر درس امروزت این نبود که قدر مطلق منفی نمی شود ؟
پس درون دو خط عمود از زمین به آسمان قرار ده خود را و فراموش کن که تو برای اثباتی روی زمین نیامده ای
خدا جهان هستی هوشمندی حاکم بر آن و...
نیاز به ادله ها و اعتباریات تو نداشته و ندارند خود را بیاب تا محصول یابی !
صدای زنگ مدرسه مرا به خود آورد و صدای دانش آموزان که آقا خسته نباشید .
خدایا مرا ببخش از خود ها و منیتهایی که درس داده ام و نیاموختم که حقیقت آشکار است و تلاش عمر من مجاز بیهوده در اثبات آن?