آدمی همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،
هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند
فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند،
یکی به دنبال دوستی است
دیگری در پی عشق.
یکی مراد می جوید و یکی مرید.
یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی،
یکی هم قطعه ای اسباب بازی!
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم
بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند
گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است
و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند.
کلمات کلیدی:
دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش
می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد...
کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش
بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...
بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق،
وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...
نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای
عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر
قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...
آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم
چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد
نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از
عشقم،
و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را
که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،
من بنده عشقم، بنده عاشقی...
کلمات کلیدی:
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدوم، هر دفعه دنبال
کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد
دنبال خودم میگردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
باریک یا پهن پهن، هوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود. باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدم. رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتند... دیگربود و روبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت . رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران
کوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک
توی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین
بالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای
مرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی
کلمات کلیدی:
راســـــــــــــــت می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق
می افتد من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم زمانی
که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم
می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم
که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر
رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه
کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!
کلمات کلیدی:
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ،
از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ،
نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم...
نگو که لایقم نیستی و میروی ،
نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی....
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست....
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ،
بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ،
بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ،
از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند،
در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،
تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی....
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ،
تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم ...
کلمات کلیدی: